۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

سالهاست که باهار با من چونه ی مسلمونی می زنه.دلخورمیشیم گاهی...اون از اینکه من زیر بار نمی رم و من از اینکه اون ول کن نیس.من تو دنیای خودم خوشم اون تو دنیای خودش اما نمی دونم چرا اصرار داره که دنیای من دنیای ناخوشی و نکبته.دنیای تاریکی و شیطان.از همه راهی هم وارد شده...حتی اینکه بگه بزرگترین اندوه زندگیش همین گمراهی منه...من سعی کرده ام تو این مواقع با ملایمت بگم که تفاوتی بین راه من و اون نیس و...اما نپذیرفته...وقتی بخاطر مامان بیمارستان بودیم اصرار می کرد که سوره ی یاسین رو نمی دونم چند بار بخونم.قسمتی از نذرش بود.و من غصه می خوردم...
من بهش حق می دادم.تا حد زیادی فک می کردم حرفش درست باشه.بیشتر از خودم به راه اون اعتقاد داشتم ولی نمی خواستم ...نمی تونستم...اصلا مشکلی نداشتم...البته منم گاهی برای اون نگران میشدم.به ندرت البته ...وقتی پارسال بعد از برگشت از راهپیمایی کربلا از استقبال و همراهی کسانی حرف زد که به خاطرشون به اونجا رفته بود.میزبانان واقعی...اونا حس واقعی بچه های امام حسین رو براش ایجاد کرده بودن و من از اینهمه غرق شدن تو این داستان هزار سال پیش براش نگران شدم...اما چیزی نگفتم......

حالا که روی این تخت مقابلم دراز کشیده با چند استخوان شکسته و روح پریشون و حافظه ی آسیب دیده،و صدای اینهمه هیئت دور و برمون به گوش می رسه ،فکر می کنم ینی میشه این آخرین تلاشش باشه برای بردن من به سمت خودش؟اونهمه دعاو التماس هایی که این ور اون ور و تو مناسبتای خودشون می کرد که خدا و امام رضا و امام حسینش،ذره هایی از وجودشون رو به من نشون بدن، به اینجا کشوند این داستان آزار دهنده رو؟

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بهار, [21.12.17 21:16] فردا الهه میاد بهم سر میزنه Kimia Gh, [21.12.17 21:17] سلام.😘 Kimia Gh, [21.12.17 21:17] چه خوب!😍 بهار, [...