۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

بهار, [21.12.17 21:16]
فردا الهه میاد بهم سر میزنه

Kimia Gh, [21.12.17 21:17]
سلام.😘

Kimia Gh, [21.12.17 21:17]
چه خوب!😍

بهار, [21.12.17 21:17]
اینهم مسیجی که دیشب فرستاده

بهار, [21.12.17 21:18]
نمی دونم چه جور ی از خدا تشکر کنم که تو رو دوباره بهم بخشید

Kimia Gh, [21.12.17 21:19]
آخییییی.....😢😢😢

بهار, [21.12.17 21:19]
بیتا خدا خیلی مهربونه...حسش میکنی؟

Kimia Gh, [21.12.17 21:19]
من چقدر خوب فهمیدم چی گفته

بهار, [21.12.17 21:20]
پس خوب حسش میکنی

Kimia Gh, [21.12.17 21:21]
چه بیشم؟😄😄😄

بهار, [21.12.17 21:21]
وقتی خیلی بیقرار میشم.فکر میکنم که بنده ناتوان ک نیاز مند خدا هستم . و این فکر عزت و اطمینان زیادی بهم میبخشه...

بهار, [21.12.17 21:22]
خیلی زیاد ...و من نیاز دارم به این نیاز

Kimia Gh, [21.12.17 21:27]
خیلی خوبه که این احساس رو داری.اصلا خوبه که همچین اطمینانی داری.باور کن صادقانه می گم.کاش منم داشتم

بهار, [21.12.17 21:28]
تو هم داری....مطمءنم


******
امیررضا, [08.12.17 18:01]
سلام خانوم. خوبي؟

امیررضا, [08.12.17 18:01]
واقعا خسته نباشي براي همه زحمات اين مدت.

امیررضا, [08.12.17 18:01]
واقعا دستت درد نكنه. 🌹

امیررضا, [08.12.17 18:05]
خدا تو رو براي همه ما نگهداره❤️

Kimia Gh, [21.12.17 21:34]
[In reply to امیررضا]
دیگه هیییییییچ باوری به وجودش ندارم....

امیررضا, [21.12.17 21:44]
[In reply to Kimia Gh]
😔😢

امیررضا, [21.12.17 21:44]
توي اينمدت تو بيشتر از همه اذيت شدي

Kimia Gh, [21.12.17 22:33]
نه....اصلا بحث اذیت نیس...فقط اینکه خدا حقیقت نداره

Kimia Gh, [21.12.17 22:33]
[In reply to امیررضا]
اتفاقا شاید کمتر از همه ....

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

خیلی دور

از فاصله مون همین بس که برای سه چهار روز موندن تو خونه ات ،لباسی پیدا نمی کنم که هم خودم راحت باشم هم همه ی شما.این چه نسبتیه آخه؟!    

۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه

هر بار که میام خونه خودمو وزن میکنم.دیگه تغییری نمی کنم.فک می کنم دیگه چیزی برای کمتر شدن نیست اما هر بار تکیده تر از قبل بر میگردم.
تو خونه ی خودمون سختتر می خوابم.شب بیدار میشم و خوابم نمی بره.به ترس های عجیب غریب دچار شده ام.کابوس هایی از اتفاقات بد برای بچه هام.به اون منِ دیگه ای که نصف هفته یه جای دیگه اس فک می کنم و باز می ترسم.فک میکنم شاید اونجا یادش بره بچه ای داره و خودشو یهو پرت کنه جلو اون قطار برقی یا از یه ارتفاع ....اصلا نمیشناسمش...
اینجا انگار هشیارترم.اون منِ دیگه انگار یه روباته.انگار من نیستم...
وقتی اون جای دیگه ام پارچه های سیاه و سبز اویزوون از در و پیکر اون محله همه خشمگینن...همه ی حسین ها و زهراها و مهدی هاو ابالفضل های نوشته شده روشون شمشیر به دستن ،بچه های سه چهار ساله و زن های مسجدش و همه ی کسایی که در میزنن و با من مواجه میشن انگار با چشمهای گرد شده از حیرت نگام میکنن که تو اینجا چیکار می کنی؟

بهار, [21.12.17 21:16] فردا الهه میاد بهم سر میزنه Kimia Gh, [21.12.17 21:17] سلام.😘 Kimia Gh, [21.12.17 21:17] چه خوب!😍 بهار, [...