۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

وقتی تنها تنها تنها امیدت به یه نفره که یه روزی که این کابوسای پی در پی تموم شه برمی گردی پیشش و همه چی رو فراموش می کنی ام نا امیدت می کنه.کسی که همه اش گفتی خوبه که اون هست.خوبه که هنوز اونو دارم..................دارم به برنگشتن فکر می کنم...به رفتن به هیچ جا...

میم: "مامان تقریبا دیروز مرده بود ولی تو حاضر نیستی حتی حالشو بپرسی."
من:"دیگه احساس بدی به مرگ ندارم.هیچ مرگی متاثرم نمی کنه..."
میم:"ولی برای باهار متاثر بودی.
البته واقعیت اینه که به نظرم این چیزی که میگی عمومیت نداره و نگرشت در خصوص انسانهای متفاوت فرق می کنه.یه کم به حرفی که می زنی فکر کن.خدای نکرده زبونم لال اگه برای بابک اتفاقی بیفته....
سالهاست که باهار با من چونه ی مسلمونی می زنه.دلخورمیشیم گاهی...اون از اینکه من زیر بار نمی رم و من از اینکه اون ول کن نیس.من تو دنیای خودم خوشم اون تو دنیای خودش اما نمی دونم چرا اصرار داره که دنیای من دنیای ناخوشی و نکبته.دنیای تاریکی و شیطان.از همه راهی هم وارد شده...حتی اینکه بگه بزرگترین اندوه زندگیش همین گمراهی منه...من سعی کرده ام تو این مواقع با ملایمت بگم که تفاوتی بین راه من و اون نیس و...اما نپذیرفته...وقتی بخاطر مامان بیمارستان بودیم اصرار می کرد که سوره ی یاسین رو نمی دونم چند بار بخونم.قسمتی از نذرش بود.و من غصه می خوردم...
من بهش حق می دادم.تا حد زیادی فک می کردم حرفش درست باشه.بیشتر از خودم به راه اون اعتقاد داشتم ولی نمی خواستم ...نمی تونستم...اصلا مشکلی نداشتم...البته منم گاهی برای اون نگران میشدم.به ندرت البته ...وقتی پارسال بعد از برگشت از راهپیمایی کربلا از استقبال و همراهی کسانی حرف زد که به خاطرشون به اونجا رفته بود.میزبانان واقعی...اونا حس واقعی بچه های امام حسین رو براش ایجاد کرده بودن و من از اینهمه غرق شدن تو این داستان هزار سال پیش براش نگران شدم...اما چیزی نگفتم......

حالا که روی این تخت مقابلم دراز کشیده با چند استخوان شکسته و روح پریشون و حافظه ی آسیب دیده،و صدای اینهمه هیئت دور و برمون به گوش می رسه ،فکر می کنم ینی میشه این آخرین تلاشش باشه برای بردن من به سمت خودش؟اونهمه دعاو التماس هایی که این ور اون ور و تو مناسبتای خودشون می کرد که خدا و امام رضا و امام حسینش،ذره هایی از وجودشون رو به من نشون بدن، به اینجا کشوند این داستان آزار دهنده رو؟

***

۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

فردا روز خوبیه

رفتارشون باهاش وحشیانه اس.ما که خودمون آدمای به ظاهر سالمیم تحمل اینهمه کار سنگین پزشکی رو با هم داریم؟هر چی ام من میگم کسی توجه نمی کنه.
اما به خودم میگم تواشتباه می کنی.مث همیشه.باز وسط راه جا زدی.مث مادری شدی که به خاطر درد به بچه اش واکسن نمی زنه.تو ضعیف و ترسویی.مث همیشه.دنبال فرار از درمان مامانی...عرضه شو نداری...

Kimia Gh, [19.10.17 00:28]
بیمارستان برا چشمش خوب بود ولی روح و روانش رو به هم ریخت

سارا
نه اونجوری کارهاش ناقص میموند و در ضمن نگرانیش هم سر جاش بود

این یه دفعه رو به طریق طبیعی بریم جلو شاید برای هر دو شون بهتر باشه

[In reply to Kimia Gh]
آخه از شانسش بلافاصله بهار اینطوری شد

Kimia Gh, [19.10.17 00:29]
حال مامان خوب نیس.گمون نکنم تحمل هیچ دکتر رفتن دیگه ای داشته باشه

Kimia Gh, [19.10.17 00:30]
نباید همه کارو با هم انجام می دادیم.چشمش ضروری بود .درست

Kimia Gh, [19.10.17 00:31]
ولی اون یه آدم مریضه.تحمل اینهمه فشار براش سخته

سارا, [19.10.17 00:31]
والله چی بگم بیتاخانم.  تازه بر میگردیم سر جای اول ضمن اینکه یه کارهای خوبی هم توی این مدت ب اش انجام دادین. پس خوش بین باش

سارا [19.10.17 00:32]
[In reply to Kimia Gh]
مقطعیه . میگذره

حق با ساراست.حق با ساراست.حق با ساراست.فردا روز خوبیه



هی فک می کنم بعدش باید بزنم به کوه...فرار...یه فرار واقعی...بعد یاد اشکای دیشب بابک وقت خدا حافظی می افتم...

محله ی خیابان ایران

اینروزا توی محله ای هستم که باهار دوسال پیش از شهرک غرب بهش یه جورایی پناهنده شد.دو بار تا حالا تو کوچه پس کوچه هاش راه رفتم.محله ی ساکت و آروم و بی سرو صداییه.آرامشش آدم رو یاد قدیما می ندازه.در و دیوار پره از آیه های قران و پرچمای سبز و سیاه.اکثر خانمها چادرای سفت و سخت دارن.مث خود باهار.حتما از حضور آدمای شکل منم حتی تو محلشون ناراحت میشن.خیلی از مردم اینجا،با دلیل باهار به اینجا اومدن.فرار از محیط فاسد شهر و نجات بچه هاشون.فارغ از غلط و درستی راه حل ،فک می کنم حق دارن...
کنار مسجد یه فروشگاه بود که تمام ویترینش سیاه بود با یه چیزایی از وسایل تعزیه شاید.دقت نکردم...فقط یه مانتو مشکی بلند تو ویترین به اون بزرگی وجود داشت.فروشگاه ملزومات حجاب؟همچین چیزی...رفتم توشو دیدم...پر از لباس و جوراب و ساق دست و...دو تا خانوم بی روسریم فروشنده بودن...
از این جالبتر،لوازم تحریر فروش روبروییش بودکه باز مخصوص خانمها بود.لوازم تحریر!مگه لباس زیره؟!اصلا نمی تونم  ازاین اندازه تفکیک  نترسم. غیر از اینکه خودشونم برا اینکه بتونن داخل فروشگاهشون راحت باشن و حجابشونو بردارن این کارو می کنن...

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

بعد چهل سال شاید این درستترین جواب به چرا ها از نظر من باشه.نزدیکترین داستان به حقیقت زندگی.از بازی تخته نردمون یادش گرفتم:
خوب بازی کردن مهمه؛ تجربه تو بازی مهمه ؛ اما اصلش تاس خوب آوردنه...آوردن تاس خوب به شانس نیس...مطمئنم...یه راه و روش داره...یه دستورالعمل...

شهریور 96

حتی نوشتن اونچه که توی همین دوهفته ی اخیر اتفاق افتاده ترسناکه.یه کابوس واقعی.دچار یه سردرد عجیبی شده ام که قبلا تجربه اش نکرده بودم و دو بار یهو یه چیزی مث یه تیکه روح از تنم کنده شد و رفت رو به بالا.فک کردم احتمالا مردن همینجوری باشه.به اندازه ی تمام عمرم تو این چند روز دروغ گفته ام و فیلم بازی کرده ام و نگران بوده ام.
من و مامان تو خونه ی باهار موندیم هر دو درب و داغون،باهار رو تخت بیمارستان تو اصفهان ،بچه هامون هر کدوم یه جایی...
و هیچ جواب قطعیی ندارم که بگه چرا اینطوری شده؟مجازات؟شانس؟تصمیم غلط؟امتحان الهی؟

نامه ی دایی(تابستان نود وشش)

سلام روزهای خوب خدا چه زود میگذرند ومرورآن لحظات شیرین پس از گذشت زمان جز خاطراتی تلخ ودردناک را یاد آور نمیشود. روزهاییکه "ن"(مامان) با تمام وجود عاطفه بود واحساس.دوست داشتنی بودوهمه رادوست داشت  . عشق بود وامید.... .امروز بهنگام برگشت لحظه ای آنروزها برایم تداعی شد روزهاییکه زندگی جز خنده وشادی ودرکنار هم بودن وباهم بودن چیزدیگری نبود واقلا برای ما مفهوم دیگری نداشت .از رفتار چندروزه ام از تو   بهار    خودم خدا   واز همه انسانهاخجالتم. من هنوز این "ن" را باور ندارم. او با تصویر ذهنی من ازاوهمخوانی ندارد. من خواب چنین روزهایی را هم ندیده بودم .اوباخودش هم بیگانه است . هیچکس به اندازه او مرا دوست نداشت چه رسد که متنفر هم باشد. گاهی فکر میکنم برگشتن آنروزها  غیرممکنه است واز آنجا که توکل خویش را بارها آزموده ام باز فریادی تمام وجودم را فرا میگیردکه هان نومیدی اولین نتیجه گیری انسانهای احمق وبیخرد است وتوکه ... وباز امیدوارمیشوم .نمیدانم اما خیلی دلم برای آنروزها ونقش " ن" در آنها تنگ شده . کاش میشد از حاجیه بهار بپرسی که این کفاره کدامین گناه است. شاید بادلیلی آیه ای حدیثی روایتی توهمی اقلا بارمان سبک شود.

Kimia Gh, [16.10.17 23:42]
من فقط یه چیزو می دونم.اینکه اگر کمک شما نبود مامان تا یه مدت دیگه چشماشو کلا.......................                                                                                                                             کار بزرگی کردین دایی.در حق همه...
بهار معتقده این اتفاق یه آزمایش ،یه امتحان بوده


یادداشتهای تابستان نود و شش


  • بالاخره داستان خودکشی اومد تو کوچه ای که اسمش کوچه ی ما بود.خونه ی عمو.دم غروب از درخت حیاط خونه اش خودشو آویزون کرد.

یاد اون روز افتادم که بالاخره یه بمب خورد تو کوچه ی ما .نزدیک نزدیک.همسایه ی همین عمو.اون.اول شب بودو برقام قطع بود.عمو رم که پیدا میکنن هوا تاریک شده بود.انقدری که اولش ندیده بودنش....تو شصت و چند سالگی...
دومین عموییه که از دست دادیم.اگرچه خیلی ساله که همه همدیگه رو از دست دادیم.
انقدر که اول بعد شنیدن ماجرا فک کنم داستان فداکاری عمو بوده و بعدش که چند وقتی گذشت فک کنم :کاش تو یکی از خودکشیهای جوونیهاش از دنیا رفته بود...

  • ترسناکه.انقدر ترسناکه که به تهش فک نمی کنیم.سرگرم می کنیم خودمونو که بهش فک نکنیم.من نگرانم.آرزو داشتم به آرزوهاش که خیلیم بزرگ نبودن برسونمش.امانتونستم.حالا اگه طوریش بشه،اگه تو این داستان که شروعش کردیم ،کلا از دستش بدیم ،منم دیگه هیچ کاری تو این دنیا ندارم..

  • چه قدر خوبه که امشب "میم" نیس.رفته به شهرش برای بردن مامانش به دکتر....و من تونستم امشب در اتاق بابک رو ببندم وقتی که خوابید ........و دوباره برای اینهمه سال به امید اینکه آخرین بار باشه زار بزنم...
وحشتناکه که بدبختیی تو زندگیت باشه که تو زندگی هیچ کس دیگه ای نیست.هیچ کسی که بشناسی و بهش بگی واقعا؟برای تو هم اتفاق افتاد؟تو هم سی سال؟برای اونم تو اوج جوونیش؟
فقط من و دوتا خواهرام....فقط...بین اینهمه آدمایی که میشناسیم و بعد از اینهمه سال.

https://soundcloud.com/batoul-nour-813992368/2izuwqampfyz
باهار امشب اینو فرستاده بود........................................................................
تو رو به جون خاطرات خوبون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو...

  • به هیچی نباید فکر کنم تا این روزا بگذره.اگه بخوام فک کنم ممکنه اتفاق بدی بیفته.مثلا یه سکته.چند روز دیگه مونده؟نمی دونیم.بدیشم همینه.حتی نباید به بابک یا میم فک کنم.نباید بذارم دلم براشون تنگ شه

***
امروز مامان چیزایی تعریف کرد(انگار دوست داره هی تعریف کنه.من گوش میده.باهار میاد و میره و اعتراض می کنه) که فک کردم تنها راهی که برام مونده که تو این دنیا دق نکنم اینه که به خدا و روز قیامت اعتقاد داشته باشم.به اینکه آدم بدا یه روزی مجازات میشن
از این لحظه به بعد تموووووووووووم شد بابا...اگه تا به حال چیزیم مونده بود.به اندازه ی یک سلام حتی.

بهار, [21.12.17 21:16] فردا الهه میاد بهم سر میزنه Kimia Gh, [21.12.17 21:17] سلام.😘 Kimia Gh, [21.12.17 21:17] چه خوب!😍 بهار, [...