۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه

هر بار که میام خونه خودمو وزن میکنم.دیگه تغییری نمی کنم.فک می کنم دیگه چیزی برای کمتر شدن نیست اما هر بار تکیده تر از قبل بر میگردم.
تو خونه ی خودمون سختتر می خوابم.شب بیدار میشم و خوابم نمی بره.به ترس های عجیب غریب دچار شده ام.کابوس هایی از اتفاقات بد برای بچه هام.به اون منِ دیگه ای که نصف هفته یه جای دیگه اس فک می کنم و باز می ترسم.فک میکنم شاید اونجا یادش بره بچه ای داره و خودشو یهو پرت کنه جلو اون قطار برقی یا از یه ارتفاع ....اصلا نمیشناسمش...
اینجا انگار هشیارترم.اون منِ دیگه انگار یه روباته.انگار من نیستم...
وقتی اون جای دیگه ام پارچه های سیاه و سبز اویزوون از در و پیکر اون محله همه خشمگینن...همه ی حسین ها و زهراها و مهدی هاو ابالفضل های نوشته شده روشون شمشیر به دستن ،بچه های سه چهار ساله و زن های مسجدش و همه ی کسایی که در میزنن و با من مواجه میشن انگار با چشمهای گرد شده از حیرت نگام میکنن که تو اینجا چیکار می کنی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بهار, [21.12.17 21:16] فردا الهه میاد بهم سر میزنه Kimia Gh, [21.12.17 21:17] سلام.😘 Kimia Gh, [21.12.17 21:17] چه خوب!😍 بهار, [...