۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

بهار, [21.12.17 21:16]
فردا الهه میاد بهم سر میزنه

Kimia Gh, [21.12.17 21:17]
سلام.😘

Kimia Gh, [21.12.17 21:17]
چه خوب!😍

بهار, [21.12.17 21:17]
اینهم مسیجی که دیشب فرستاده

بهار, [21.12.17 21:18]
نمی دونم چه جور ی از خدا تشکر کنم که تو رو دوباره بهم بخشید

Kimia Gh, [21.12.17 21:19]
آخییییی.....😢😢😢

بهار, [21.12.17 21:19]
بیتا خدا خیلی مهربونه...حسش میکنی؟

Kimia Gh, [21.12.17 21:19]
من چقدر خوب فهمیدم چی گفته

بهار, [21.12.17 21:20]
پس خوب حسش میکنی

Kimia Gh, [21.12.17 21:21]
چه بیشم؟😄😄😄

بهار, [21.12.17 21:21]
وقتی خیلی بیقرار میشم.فکر میکنم که بنده ناتوان ک نیاز مند خدا هستم . و این فکر عزت و اطمینان زیادی بهم میبخشه...

بهار, [21.12.17 21:22]
خیلی زیاد ...و من نیاز دارم به این نیاز

Kimia Gh, [21.12.17 21:27]
خیلی خوبه که این احساس رو داری.اصلا خوبه که همچین اطمینانی داری.باور کن صادقانه می گم.کاش منم داشتم

بهار, [21.12.17 21:28]
تو هم داری....مطمءنم


******
امیررضا, [08.12.17 18:01]
سلام خانوم. خوبي؟

امیررضا, [08.12.17 18:01]
واقعا خسته نباشي براي همه زحمات اين مدت.

امیررضا, [08.12.17 18:01]
واقعا دستت درد نكنه. 🌹

امیررضا, [08.12.17 18:05]
خدا تو رو براي همه ما نگهداره❤️

Kimia Gh, [21.12.17 21:34]
[In reply to امیررضا]
دیگه هیییییییچ باوری به وجودش ندارم....

امیررضا, [21.12.17 21:44]
[In reply to Kimia Gh]
😔😢

امیررضا, [21.12.17 21:44]
توي اينمدت تو بيشتر از همه اذيت شدي

Kimia Gh, [21.12.17 22:33]
نه....اصلا بحث اذیت نیس...فقط اینکه خدا حقیقت نداره

Kimia Gh, [21.12.17 22:33]
[In reply to امیررضا]
اتفاقا شاید کمتر از همه ....

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

خیلی دور

از فاصله مون همین بس که برای سه چهار روز موندن تو خونه ات ،لباسی پیدا نمی کنم که هم خودم راحت باشم هم همه ی شما.این چه نسبتیه آخه؟!    

۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه

هر بار که میام خونه خودمو وزن میکنم.دیگه تغییری نمی کنم.فک می کنم دیگه چیزی برای کمتر شدن نیست اما هر بار تکیده تر از قبل بر میگردم.
تو خونه ی خودمون سختتر می خوابم.شب بیدار میشم و خوابم نمی بره.به ترس های عجیب غریب دچار شده ام.کابوس هایی از اتفاقات بد برای بچه هام.به اون منِ دیگه ای که نصف هفته یه جای دیگه اس فک می کنم و باز می ترسم.فک میکنم شاید اونجا یادش بره بچه ای داره و خودشو یهو پرت کنه جلو اون قطار برقی یا از یه ارتفاع ....اصلا نمیشناسمش...
اینجا انگار هشیارترم.اون منِ دیگه انگار یه روباته.انگار من نیستم...
وقتی اون جای دیگه ام پارچه های سیاه و سبز اویزوون از در و پیکر اون محله همه خشمگینن...همه ی حسین ها و زهراها و مهدی هاو ابالفضل های نوشته شده روشون شمشیر به دستن ،بچه های سه چهار ساله و زن های مسجدش و همه ی کسایی که در میزنن و با من مواجه میشن انگار با چشمهای گرد شده از حیرت نگام میکنن که تو اینجا چیکار می کنی؟

۱۳۹۶ مهر ۲۰, پنجشنبه

"ب" هنوز از نحسی وشگون میگه،از لطف خدا،بقول خودش از معنویت.از دعا و قران و تسبیح...نمیدونم چرا حالا که همه چی یادش اومده فک نمی کنه شاید داریم تقاص رفتاری که با مامان کردیم رو پس می دیم؟
درست نبود...برا چشمش نگران بودیم.به دندون و بقیه نباید کاری می داشتیم...
آخخخخخ مامان چرا هیچ راهی برامون نذاشتی؟!
دلم نمی خواد دوباره برم تو اون خونه ی معنوی...دلم خونه ی خودمو میخواد که هیچچچ اثری از خدا توش نیست...زمینی زمینی.همسایه ی کوه و آسمون و درخت و ابر،ابر،ابر....

صبح روز اول: رفتیم دنبال فروش و تعویض پلاک ساندرو.حیف شد...از غروب خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم...
صبح روز دوم:تکه های کوچیک ابر اومده بودن لابلای درختای جنگل .درو که باز کردم یه عالمه صدای پرنده و هوای ابری صیح خورد یه صورتم...
رفتم تو مهتابی...از سمت غرب یک عالمه ابر چسبیده به زمین به سرعت می اومدن به طرفم.صندلی راحتی.همه جا سربی رنگ شد.
 رو گذاشتم تو مهتابی و نشستم تا مه همه ی اطرافمو پر کنه..ساختمونای اطراف ،درختا،آسمون؛فقط نرده ها موندن...
.همه جا سربی رنگ شد.

میم اومده بود.زنگ درو زده بودنفهمیده بودم.بابک بیدار شده بود.میم که رفت با پسرک ده ساله نشستیم به حرکت ابرااز اون فاصله ی نزدیک نگاه کردیمبعدشم صبحانه با یه بارون ریز ...حتی آفتابم چند دقیقه ای مهمونمون کرد...حالا چه جور برگردم به تهران دودزده ی ترافیک زده ی ...

۱۳۹۶ مهر ۱۰, دوشنبه

همه ی هستی من
آیه ی تاریکیست...

۱۳۹۶ مهر ۹, یکشنبه

امروزدیگه خسته شدم ازآب تربت وآب زمزم و روش استفاده اش وروسریی که باهاش مراسم حج به جاآورده ان وپارچه ای که از سوریه اومده و دستمالی که به کعبه کشیده ان و از نمازی که تو مسجدی خوندن که امام زمان توش دیده شده و دعایی که بچه ی چهار ساله شون کرده و شمعی که روشن کرده و تمام مدت تو کربلا جلو چشمشون بوده و صلواتایی که براش فرستاده ان وقندی که از فلان خونه اومده وغذای بیت رهبری!وغذای یخزده ای که با آب تربت پخته شده و...و...و...
از اندازه ی غربتم ته این کوچه ی بن بست محله ی شهدا وسط اینهمه آدم مذهبی مذهبی مذهبی کلافه شدم...و نزدیک بود سر آخری فریاد بزنم که این پارچه ی سیاه که از سوریه ی خراب شده اومده و آوردی جلو صورتش که ببوسدش چی برمیاد؟

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

وقتی تنها تنها تنها امیدت به یه نفره که یه روزی که این کابوسای پی در پی تموم شه برمی گردی پیشش و همه چی رو فراموش می کنی ام نا امیدت می کنه.کسی که همه اش گفتی خوبه که اون هست.خوبه که هنوز اونو دارم..................دارم به برنگشتن فکر می کنم...به رفتن به هیچ جا...

میم: "مامان تقریبا دیروز مرده بود ولی تو حاضر نیستی حتی حالشو بپرسی."
من:"دیگه احساس بدی به مرگ ندارم.هیچ مرگی متاثرم نمی کنه..."
میم:"ولی برای باهار متاثر بودی.
البته واقعیت اینه که به نظرم این چیزی که میگی عمومیت نداره و نگرشت در خصوص انسانهای متفاوت فرق می کنه.یه کم به حرفی که می زنی فکر کن.خدای نکرده زبونم لال اگه برای بابک اتفاقی بیفته....
سالهاست که باهار با من چونه ی مسلمونی می زنه.دلخورمیشیم گاهی...اون از اینکه من زیر بار نمی رم و من از اینکه اون ول کن نیس.من تو دنیای خودم خوشم اون تو دنیای خودش اما نمی دونم چرا اصرار داره که دنیای من دنیای ناخوشی و نکبته.دنیای تاریکی و شیطان.از همه راهی هم وارد شده...حتی اینکه بگه بزرگترین اندوه زندگیش همین گمراهی منه...من سعی کرده ام تو این مواقع با ملایمت بگم که تفاوتی بین راه من و اون نیس و...اما نپذیرفته...وقتی بخاطر مامان بیمارستان بودیم اصرار می کرد که سوره ی یاسین رو نمی دونم چند بار بخونم.قسمتی از نذرش بود.و من غصه می خوردم...
من بهش حق می دادم.تا حد زیادی فک می کردم حرفش درست باشه.بیشتر از خودم به راه اون اعتقاد داشتم ولی نمی خواستم ...نمی تونستم...اصلا مشکلی نداشتم...البته منم گاهی برای اون نگران میشدم.به ندرت البته ...وقتی پارسال بعد از برگشت از راهپیمایی کربلا از استقبال و همراهی کسانی حرف زد که به خاطرشون به اونجا رفته بود.میزبانان واقعی...اونا حس واقعی بچه های امام حسین رو براش ایجاد کرده بودن و من از اینهمه غرق شدن تو این داستان هزار سال پیش براش نگران شدم...اما چیزی نگفتم......

حالا که روی این تخت مقابلم دراز کشیده با چند استخوان شکسته و روح پریشون و حافظه ی آسیب دیده،و صدای اینهمه هیئت دور و برمون به گوش می رسه ،فکر می کنم ینی میشه این آخرین تلاشش باشه برای بردن من به سمت خودش؟اونهمه دعاو التماس هایی که این ور اون ور و تو مناسبتای خودشون می کرد که خدا و امام رضا و امام حسینش،ذره هایی از وجودشون رو به من نشون بدن، به اینجا کشوند این داستان آزار دهنده رو؟

***

۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

فردا روز خوبیه

رفتارشون باهاش وحشیانه اس.ما که خودمون آدمای به ظاهر سالمیم تحمل اینهمه کار سنگین پزشکی رو با هم داریم؟هر چی ام من میگم کسی توجه نمی کنه.
اما به خودم میگم تواشتباه می کنی.مث همیشه.باز وسط راه جا زدی.مث مادری شدی که به خاطر درد به بچه اش واکسن نمی زنه.تو ضعیف و ترسویی.مث همیشه.دنبال فرار از درمان مامانی...عرضه شو نداری...

Kimia Gh, [19.10.17 00:28]
بیمارستان برا چشمش خوب بود ولی روح و روانش رو به هم ریخت

سارا
نه اونجوری کارهاش ناقص میموند و در ضمن نگرانیش هم سر جاش بود

این یه دفعه رو به طریق طبیعی بریم جلو شاید برای هر دو شون بهتر باشه

[In reply to Kimia Gh]
آخه از شانسش بلافاصله بهار اینطوری شد

Kimia Gh, [19.10.17 00:29]
حال مامان خوب نیس.گمون نکنم تحمل هیچ دکتر رفتن دیگه ای داشته باشه

Kimia Gh, [19.10.17 00:30]
نباید همه کارو با هم انجام می دادیم.چشمش ضروری بود .درست

Kimia Gh, [19.10.17 00:31]
ولی اون یه آدم مریضه.تحمل اینهمه فشار براش سخته

سارا, [19.10.17 00:31]
والله چی بگم بیتاخانم.  تازه بر میگردیم سر جای اول ضمن اینکه یه کارهای خوبی هم توی این مدت ب اش انجام دادین. پس خوش بین باش

سارا [19.10.17 00:32]
[In reply to Kimia Gh]
مقطعیه . میگذره

حق با ساراست.حق با ساراست.حق با ساراست.فردا روز خوبیه



هی فک می کنم بعدش باید بزنم به کوه...فرار...یه فرار واقعی...بعد یاد اشکای دیشب بابک وقت خدا حافظی می افتم...

محله ی خیابان ایران

اینروزا توی محله ای هستم که باهار دوسال پیش از شهرک غرب بهش یه جورایی پناهنده شد.دو بار تا حالا تو کوچه پس کوچه هاش راه رفتم.محله ی ساکت و آروم و بی سرو صداییه.آرامشش آدم رو یاد قدیما می ندازه.در و دیوار پره از آیه های قران و پرچمای سبز و سیاه.اکثر خانمها چادرای سفت و سخت دارن.مث خود باهار.حتما از حضور آدمای شکل منم حتی تو محلشون ناراحت میشن.خیلی از مردم اینجا،با دلیل باهار به اینجا اومدن.فرار از محیط فاسد شهر و نجات بچه هاشون.فارغ از غلط و درستی راه حل ،فک می کنم حق دارن...
کنار مسجد یه فروشگاه بود که تمام ویترینش سیاه بود با یه چیزایی از وسایل تعزیه شاید.دقت نکردم...فقط یه مانتو مشکی بلند تو ویترین به اون بزرگی وجود داشت.فروشگاه ملزومات حجاب؟همچین چیزی...رفتم توشو دیدم...پر از لباس و جوراب و ساق دست و...دو تا خانوم بی روسریم فروشنده بودن...
از این جالبتر،لوازم تحریر فروش روبروییش بودکه باز مخصوص خانمها بود.لوازم تحریر!مگه لباس زیره؟!اصلا نمی تونم  ازاین اندازه تفکیک  نترسم. غیر از اینکه خودشونم برا اینکه بتونن داخل فروشگاهشون راحت باشن و حجابشونو بردارن این کارو می کنن...

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

بعد چهل سال شاید این درستترین جواب به چرا ها از نظر من باشه.نزدیکترین داستان به حقیقت زندگی.از بازی تخته نردمون یادش گرفتم:
خوب بازی کردن مهمه؛ تجربه تو بازی مهمه ؛ اما اصلش تاس خوب آوردنه...آوردن تاس خوب به شانس نیس...مطمئنم...یه راه و روش داره...یه دستورالعمل...

شهریور 96

حتی نوشتن اونچه که توی همین دوهفته ی اخیر اتفاق افتاده ترسناکه.یه کابوس واقعی.دچار یه سردرد عجیبی شده ام که قبلا تجربه اش نکرده بودم و دو بار یهو یه چیزی مث یه تیکه روح از تنم کنده شد و رفت رو به بالا.فک کردم احتمالا مردن همینجوری باشه.به اندازه ی تمام عمرم تو این چند روز دروغ گفته ام و فیلم بازی کرده ام و نگران بوده ام.
من و مامان تو خونه ی باهار موندیم هر دو درب و داغون،باهار رو تخت بیمارستان تو اصفهان ،بچه هامون هر کدوم یه جایی...
و هیچ جواب قطعیی ندارم که بگه چرا اینطوری شده؟مجازات؟شانس؟تصمیم غلط؟امتحان الهی؟

نامه ی دایی(تابستان نود وشش)

سلام روزهای خوب خدا چه زود میگذرند ومرورآن لحظات شیرین پس از گذشت زمان جز خاطراتی تلخ ودردناک را یاد آور نمیشود. روزهاییکه "ن"(مامان) با تمام وجود عاطفه بود واحساس.دوست داشتنی بودوهمه رادوست داشت  . عشق بود وامید.... .امروز بهنگام برگشت لحظه ای آنروزها برایم تداعی شد روزهاییکه زندگی جز خنده وشادی ودرکنار هم بودن وباهم بودن چیزدیگری نبود واقلا برای ما مفهوم دیگری نداشت .از رفتار چندروزه ام از تو   بهار    خودم خدا   واز همه انسانهاخجالتم. من هنوز این "ن" را باور ندارم. او با تصویر ذهنی من ازاوهمخوانی ندارد. من خواب چنین روزهایی را هم ندیده بودم .اوباخودش هم بیگانه است . هیچکس به اندازه او مرا دوست نداشت چه رسد که متنفر هم باشد. گاهی فکر میکنم برگشتن آنروزها  غیرممکنه است واز آنجا که توکل خویش را بارها آزموده ام باز فریادی تمام وجودم را فرا میگیردکه هان نومیدی اولین نتیجه گیری انسانهای احمق وبیخرد است وتوکه ... وباز امیدوارمیشوم .نمیدانم اما خیلی دلم برای آنروزها ونقش " ن" در آنها تنگ شده . کاش میشد از حاجیه بهار بپرسی که این کفاره کدامین گناه است. شاید بادلیلی آیه ای حدیثی روایتی توهمی اقلا بارمان سبک شود.

Kimia Gh, [16.10.17 23:42]
من فقط یه چیزو می دونم.اینکه اگر کمک شما نبود مامان تا یه مدت دیگه چشماشو کلا.......................                                                                                                                             کار بزرگی کردین دایی.در حق همه...
بهار معتقده این اتفاق یه آزمایش ،یه امتحان بوده


یادداشتهای تابستان نود و شش


  • بالاخره داستان خودکشی اومد تو کوچه ای که اسمش کوچه ی ما بود.خونه ی عمو.دم غروب از درخت حیاط خونه اش خودشو آویزون کرد.

یاد اون روز افتادم که بالاخره یه بمب خورد تو کوچه ی ما .نزدیک نزدیک.همسایه ی همین عمو.اون.اول شب بودو برقام قطع بود.عمو رم که پیدا میکنن هوا تاریک شده بود.انقدری که اولش ندیده بودنش....تو شصت و چند سالگی...
دومین عموییه که از دست دادیم.اگرچه خیلی ساله که همه همدیگه رو از دست دادیم.
انقدر که اول بعد شنیدن ماجرا فک کنم داستان فداکاری عمو بوده و بعدش که چند وقتی گذشت فک کنم :کاش تو یکی از خودکشیهای جوونیهاش از دنیا رفته بود...

  • ترسناکه.انقدر ترسناکه که به تهش فک نمی کنیم.سرگرم می کنیم خودمونو که بهش فک نکنیم.من نگرانم.آرزو داشتم به آرزوهاش که خیلیم بزرگ نبودن برسونمش.امانتونستم.حالا اگه طوریش بشه،اگه تو این داستان که شروعش کردیم ،کلا از دستش بدیم ،منم دیگه هیچ کاری تو این دنیا ندارم..

  • چه قدر خوبه که امشب "میم" نیس.رفته به شهرش برای بردن مامانش به دکتر....و من تونستم امشب در اتاق بابک رو ببندم وقتی که خوابید ........و دوباره برای اینهمه سال به امید اینکه آخرین بار باشه زار بزنم...
وحشتناکه که بدبختیی تو زندگیت باشه که تو زندگی هیچ کس دیگه ای نیست.هیچ کسی که بشناسی و بهش بگی واقعا؟برای تو هم اتفاق افتاد؟تو هم سی سال؟برای اونم تو اوج جوونیش؟
فقط من و دوتا خواهرام....فقط...بین اینهمه آدمایی که میشناسیم و بعد از اینهمه سال.

https://soundcloud.com/batoul-nour-813992368/2izuwqampfyz
باهار امشب اینو فرستاده بود........................................................................
تو رو به جون خاطرات خوبون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو...

  • به هیچی نباید فکر کنم تا این روزا بگذره.اگه بخوام فک کنم ممکنه اتفاق بدی بیفته.مثلا یه سکته.چند روز دیگه مونده؟نمی دونیم.بدیشم همینه.حتی نباید به بابک یا میم فک کنم.نباید بذارم دلم براشون تنگ شه

***
امروز مامان چیزایی تعریف کرد(انگار دوست داره هی تعریف کنه.من گوش میده.باهار میاد و میره و اعتراض می کنه) که فک کردم تنها راهی که برام مونده که تو این دنیا دق نکنم اینه که به خدا و روز قیامت اعتقاد داشته باشم.به اینکه آدم بدا یه روزی مجازات میشن
از این لحظه به بعد تموووووووووووم شد بابا...اگه تا به حال چیزیم مونده بود.به اندازه ی یک سلام حتی.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

از انتخابات تا خانه

"ن" تو وبلاگش تحریمیا رو کوبیده بود.بعدش فهمیدم هددف مستقیم این ضربه ها من بودم...تمام بعد از ظهر به همین فکر می کردم اول به این که همه ی حرفاش درسته.من دقیقا کسی هستم که می خواد همه چی رو خراب کنه،تمام کنه،نابود کنه....
(نوشته بود که شهوت نابودی رو تو چشمام دیده و از من بیشتر از اصولگراها می ترسه) رفتم تو زندگی خودم...دیدم راست گفته بود...اعصابم خورد شد...خودمم از خودم بدم اومد..بعدش ولی یادم اومد تمام اونا که گفته از اولش غلط بوده.از اونجایی که شروه همه ی این تمام کردن ها و نابود کردنا با حمله بود...
من هیچوقت اهل حمله نبوده ام.فقط فرار....تمام اون تمام شدنا و نابود شدنا ازفرار بوده نه حمله...

۱۳۹۶ فروردین ۲۴, پنجشنبه

مدرسه

فک کردم باید آقای مدیرو دعوت کنم.بعد نمی دونم چه جوری شروع کنم به گفتن اینگه:ببینید من اصلا نمی دونم شما و میم چه جور توانایی دارید تدریس کنید،کار کنید،...شاید به خاطر اینکه مث قهرمان فیلم grey روحیه ی مبارزه دارید...من نه...من دعا می کنم تو اون شرایط گیر نیفتم و حالا که افتاده ام بجای مبارزه ی بیهوده به یه دنیای غیر واقعی پناه ببرم...دیروز می خواستم توئیترمو پاک کنم.اما نتونستم .عوضش باید دانشگاهو حذف کنم.باید پرده های پنجره های شمالی و شرقی روبکشم...تا اون افتضاح رو نبینم...
آخه ما چی به این بچه ها یاد می دیم؟خودمونم باورمون نمیشه.من یه زمین ده هزار متری به بچه ها می دم و اونام باور نمی کنن که میشه تو این زمین یه مدرسه ساخت و منم باور نمی کنم حتی!
امروز باز نشستم دوتا مجله ورق زدم دیدم آقای صارمی بعد ایییینهمه سال اومده گفته که بهترین مدرسه دبیرستانی بوده که تو سال 1317 ساخته شده... و اونم گفته فقط معلم نیس که درس میده...فضا...فضا..فضا...بابا ما بریم بمیریم دیگه...اَه
خب من به چه زبونی بهت بگم دیگه نمی تونم درس بدم؟!دیگه نمیشه هیچ کاری کرد...شما برید به مبارزه تون برسید منم به اینکه وقتمو بگذرونم تا وقتش بشه...
    وسط تمرین این مکالمه هی گریه افتادم...

۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
ولی بی شو خی ام همینه.اصلا یه مشکل اصلی تو آموزش این موارد داریم:از ابتدایی به جای این که همین موار د رو با همین دلایل عقلانی(نه اونطور که اباذری میگه ناسیونالیسم و اینا)فقط با دلیل اینکه بهتر زندگی کنیم به جای اینکه بگیم خدا دوست داره ،به بچه ها آموزش بدیم ،اوضاع درست میشه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
تمام آموزش ابتدایی خلاصه شده در این:این کار بده.انجام نده-چرا؟-خدا دوست نداره.     -این کار خوبه .انجام بده .-چرا؟ -خدا دوست داره

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
اباذری  ام فقط جرات داره به مردم گیر بده.و برای اینکه کاریش نداشته باشن یکی به نعل می زنه یکی به میخ

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
یه دلیلی ام که فک می کنم باید از این قضایا (بحث چند روز پیشش در مورد اینکه حضرت رقیه بوده یا نه)فاصله گرفت همینه.می دونم که اعتقادبه عاشورا و ....اثر گذار و گاهی کمک کننده اس...اما عقلانی نیست.هرگز هیچ مرده ای نمی تونه تو این دنیا منشا اثری باشه.اون اثر که ما می بینیم ازنیروی  ایمان خودمون بوده.

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from اعظم ]
من کاری ندارم ،ولی من آدمایی می شناسم که برا رفع مشکلاتشون میرن سر مزار از مردههاشون کمک میگیرن چون مرده ها به خدا نزدیکترن

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
ممکنه به شخص در اون موقع کمک کنه ولی در دراز مدت به جامعه صدمه می زنه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
اسلام معلومه که می تونه به اعراب برای داشتن حس ناسیونالیسم کمک کنه ولی در مورد ما برعکسه.هیچوقت همچین شعارها و دستوراتی در رابطه با وطن پرستی نداره.ما به عوض وقتی مسلمون میشیم مجبور میشیم برای اجرای دستورات با اعراب برای آبادی و خوشبختی بکوشیم.چون دستورات اسلام اینطوریه.مومنین و مومنات...همین اتفاقی که سالهاست داره می افته.

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
آدمهایی که فقط قاءل به فیزیک و مادیت هستند باید از این قضایا فاصله بگیرند چون فقط موجودیت  فیزیکی رو درک میکنند...

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
اگر دامنه درک کسی پایین باشه دلیل به این نمیشه که عالم روح و معنا وجود نداره

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
بیتا خانم بهتره از خودت قانون در نیاری و همه ارزشهای هستی رو نفی نکنی

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
شاید تو هنوز یه چیزایی رو ندیدی و لمس نکردی ...

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
من فقط دارم ریشه یابی میکنم مشکلات اجتماعیمونو

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
سکوت بهتر از شلوغ کاری و پر ادعا بودنه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
مگه تو در ریشه یابی مسایل اجتماعی تخصص داری؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
😄😄😄اینا اعتقاداتمه.آزادی بیان پس برای چیه؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
مثل اکثر مردم ایران شدی که هر کدومشون برای خودشون تریبونی دستشون گرفتن و آسمون ریسمونی رو بهم میبافند و توهین کردن به همه اجتماعات و فرهنگها رو توجیه میکنند...

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
آخر سر هم که جوابی نداری میگی این اعتقاداتمه ..پس آزادی بیان چیه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
خب برای یه بحث دوستانه که لازم نیست آدم تخصص داشته باشه.الان خاله اعظم برا گلودرد من یه دستور پزشکی بهم گفت.موثرم بود.نمیشه بگیم چرا ؟مگه متخصص طبه

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
همه رو جواب دادما اون مسیج آزادی بیان در جواب مسیجی بود که گفته بودی سکوت کن

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from بهار]
در بحثهای دوستانه خودتو محق میدونی که به ارزشهای دیگران توهین کنی؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
اما قبول دارم اعتقاد مناسب نبود باید می گفتم:نظرات و تجربیات😊

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
کجا توهین کردم؟!😮

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
خدا وکیلی کجا توهین کرده ام؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
آقا این درسته آخه؟ من کی توهین کردم؟هر چی می خونم توهین نمی بینم.

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
من فقط میگم این قدرت ذهن و ایمان آدماس که بهشون کمک می کنه نه اون مرده ها.اصلا مرده ها چرا به خدا نزدیکترن؟خدا همه جا هست که.این توهینه برا؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
نه بی ادبی نه بی احترامی نه به بچه ی امام حسین و نه هیچکس دیگه نشده.دروغ نیس که اونا مردن.مرده هم که فحش و توهین محسوب نمیشه.پس بگید کدوم توهین؟

Kimia Gh, [۰۵.۰۴.۱۷ ۱۱:۵۹]
[Forwarded from Kimia Gh]
من همین جا نشستم تا بگید

۱۳۹۵ اسفند ۱۸, چهارشنبه

چه جور باید به بچه ات بفهمونی ته ته ته خوشبختی داشتن بهترین اتومبیل ها نیست...؟

۱۳۹۵ اسفند ۱۵, یکشنبه

مور1

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
دلم نمیخواد غصه بخوری

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
این موقع ها باید حرکت کرد

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
چون غصه آدمو متلاشی میکنه

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
این روزها تازه متوجه شده م که معصوم الهام بخش من بود برای همه فکرهای لطیفی که معنای زندگیم رو عوض میکرد

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
اما لحظه های باشکوهی که در زندگیم تجربه کردم و فراموش نشدنیند ، فقط با معصوم معنا پیدا میکر

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
این تنها چیزیه که بمن لذت و نشاط میبخشه

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
تنها کسی بود که دیگر خواهی را میفهمید

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
دیگران منو احمق میدونستند

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
الهام بخش حماقتهای زمینی من رفته

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
الهام بخش من برای التیام بخشیدن ،برای نوازش کردن ،برای ساده نگاه کردن....

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
برای هر دوست تنهایی، همدم و مونس

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
بجای زشتیها ،زیبایی و زیبایی...

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
امسال همش ناراحت بود که 16 دی یادش رفته بره پیش مامان

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
گفتمش دقیقا همون روز مامان چشاش ناراحت شده

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
سراغش نرو

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
.. و ناراحت  این بود که 2 اردیبهشت مامانجان ایلام نیست که براش کیک تولدشو ببره

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
وقت محبت کردن به دیگران خیلی خوب میشه معصوم رو حس کرد...

Kimia Gh, [06.03.17 10:08]
[Forwarded from بهار]
و شادی جای غصه رو میگیره...

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

همسایه

همسایهKimia Gh, [17.02.17 21:38]
[ Photo ]
مژگان, [26.02.17 02:18]
[In reply to Kimia Gh]
سلام. 😘😀این  جوان زیبا کیست؟  چقدر خوب فیلم نگاه می کنی... کاش  ما همسایه تون بودیم.... دلتا را دارم دانلود می کنم که صبح گوش بدم... دارم سارا را از شیر می گیرم و یه کم سخته...
Kimia Gh, [27.02.17 11:08]
[In reply to مژگان]
منم خیلی اینو ارزو کردم...همسایه و اینا

۱۳۹۵ اسفند ۶, جمعه

واقعا پیش مادرشه؟!

بهار, [24.02.17 22:40]
پریشب همون زمانی که داشتیم با هم حرف میزدیم ...دوست من پر زده بود.
بهار, [24.02.17 22:40]
تو اتوبان ساوه...
بهار, [24.02.17 22:42]
هفته پیش مادر معصومه به خواب عروسش اومده بود و گفته بود :فایده نداره من دیگه معصومه رو پیش شما نمیزارم...میخوام ببرمش


...
بهار, [24.02.17 22:57]
برای اولین بار امروز وقتی بهش زنگ زدم و گفتم دارم میام خونه ات...پشت گوشی زد زیر گریه
 

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

دیروز صبح

بهار, [۲۳.۰۲.۱۷ ۱۰:۰۶]
براش خیلی دعا کنید.معصومه رفت.

دارم می رم خاکسپاریش.خیلی سبکم

بله .بلیط گرفتم.فک کنم بتونم ببینمش.

من خوب خوبم...کاش روزی که دارم میرم همینطور سبک باشم.
روزی که می ریم،روز پر آشوبیه

دو هفته ی پیش(پریروز)

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۱]
نمیخوام شما رو ناراحت کنم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۱]
هیچی ازم نپرسید

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۲]
باور کنید هیچوقت خودمو اینقدر قوی ندیده بودم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۳]
باور کنید خوب خوبم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۳]
فقط بهت زده ام

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۵]
2 هفته پیش تهران بود

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۶]
نصفه شب رفتم پیشش خونه مجید بود .تنهای تنها

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۶]
تا صبح بیدار بودیم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۶]
یعنی درمانگاه بودیم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۷]
بهش سرم و آمپول زدند

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۸]
صبح که شد خونه رفتیم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۸]
و بعدش با هم یه کله پاچه خوردیم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۴۹]
من خیلی آرومم..چون میدونم به آرامش رسیده

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۵۱]
و اینکه .یه فرشته بود .

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۰:۵۱]
از جنس آدما نبود

پریروز

Kimia Gh, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۵]
بهار!معصومه زنده اس؟

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۶]
نمیدونم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۶]
فکر نمیکنم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۷]
من دیگه احساسش نمیکنم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۷]
اما با فکرش خیلی آرومم

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۸]
و فقط قرآن آرومم میکنه

بهار, [۲۲.۰۲.۱۷ ۲۲:۰۸]
میخواست که بره

بهار, [21.12.17 21:16] فردا الهه میاد بهم سر میزنه Kimia Gh, [21.12.17 21:17] سلام.😘 Kimia Gh, [21.12.17 21:17] چه خوب!😍 بهار, [...